ترامپ، بدان اگر راست باشیم یا چپ ، سیر باشیم یا گرسنه ، کوچک باشیم یا بزرگ، همه اهل ایرانیم. همه یک سپاهیم. همه زیر پرچم سرفراز جمهوری اسلامی ایران زندگی میکنیم. همه حافظ خلیج همیشه فارسمان هستیم. پس نه تو ، نه تهدیدهای تو، نه اراجیف تو بر ما اثری ندارد. تو خود را باش. کلاهت را نگهدار که این طوفان رسوایت نسازد.
#ز.ساده
آلاء
.خدا خودش درست میکنه…..
دبیرستان که بودیم، یک معلم داشتیم که خیلی با خدا بود. اصلاً هم بهش نمیآمد که انقدر معتقد باشد. نه به خودش نه به درسش. دبیر روانشناسی بود. همیشه شیک و اتو کشیده بود. خانم فوقالعادهای بود. هروقت سرکلاس فرصت پیدا میکرد، چه وسط درس چه وقت بیکاری، گریزی میزد به خدا و یاد خدا. خیلی به نماز اول وقت تأکید میکرد. میگفت:«وقتی نمازتون رو اول وقت بخونید کارهاتون خودبخود ردیف میشه. اصلاً نمیفهمید چطور برنامهریزی میشه که به همه کارتون میرسید. تازه وقت هم اضافه میارین».
این حرف دبیرمون همیشه تو گوشم بود. بارها هم امتحان کرده بودم و جواب گرفته بودم؛ اما یک بار چنان برایم مسجل شد که دهانم بسته شد.
یک روز برای ناهار قرار بود مهمان داشته باشم. ساعت یک ظهر بود و من به شدت در آشپزخانه مشغول بودم. میوهها در ظرفشویی منتظر شستهشدن بودند. سبزی خوردنهای پاک شده داخل لگن پرآب انتظار آبکش را میکشیدند و من هم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. برنج را که دم کردم سراغ میوهها رفتم که صدای اذان از گوشی تلفن همراهم درآمد. هنوز به علی ولی الله نرسیده بود که تلفن خانه به صدا درآمد. مهمانها در نزدیکی خانه بودند و آدرس دقیق را میخواستند. بالاخره ما که در شهر غربت زندگی میکنیم همیشه این مشکل را داریم که مهمانهای شهرستانیمان هیچوقت آدرسمان را دقیق به خاطر نمیسپارند. اسم خیابان اصلی و فرعی و پلاک را گفتم و گوشی را گذاشتم. اذان تمام شده بود و نمیدانستم باید چه کنم. نمازم را بخوانم یا کارها را انجام دهم. الان بود که مهمانها میرسیدند. بیشتر از ده دقیقه با منزل فاصله نداشتند. به خدا توکل کردم و گفتم خدایا خودت درستش کن. نمازم را خواندم. تسبیح بدست شروع به انجام باقی کارها کردم.میوهها را شستم و سبزیها را آبکشی کردم و … تازه زنگ آیفن زده شد. درراباز کردم. بعداز سلام و خوشآمد و تعارفات معمول پرسیدم که چرا دیر رسیدید؟ گفتند: یک پل را حواسمون پرت شد رد کردیم. دوباره نفهمیدیم که چطوری افتادیم توی خیابون خودتون. با لبخندگفتم: خوب خدا روشکر که گم نشدید حتماً حکمتی در حواسپرتی شما بوده و گرنه مسیر که مسیر همیشگی بوده!!!!
حسبناالله ونعمالوکیل. نعمالمولا ونعمالنصیر
به قلم#ز.ساده.
آلاء
زی طلبگی. خاطرات همسر یک طلبه
هر سال اول محرم، اول تنهایی ما خانوادههای طلبه است. گاهی ده روز ، گاهی بیست روز وحتی گاهی یکماه. آنسال هم که همسرم طبق معمول هرسال برای تبلیغ مأمور شد فرزند دومم تازه بدنیا آمده بود وهنوز یکماهش نشده بود. من حال مساعدی نداشتم و بچه هم هنوز ضعیف بود و هردو نیاز به مراقبت بیشتری داشتیم. ایام نقاهتم که تمام شد کمی روبه راه شدم و همسرم مصمم شد برای رفتن. دلم میخواست نگذارم برود ولی نمیتوانستم. آنقدر اشتیاق دراو میدیدم که زبانم بسته میشد. او رفت و من ماندم و یک دختر هشت ساله و یک نوزاد بیست روزه و غربت و پردیسان و تنهایی. قرار بود بیست روز تنها باشم. پس باید محکم میبودم و اجازه نمیدادم که بچههایم نگران شوند. نمیتوانم از لحظههای سخت تنهاییم بگویم؛ ولی همینقدر میگویم که خیلی سخت بود. رسیدگی به کارهای مدرسه دخترم، انجام کارهای خانه، رسیدگی به نوزادی که هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بتوانم به راحتی بغلش کنم. خرید خانه و …..از همه بدتر تنهاییهای شبانهاش بود که وقتی فکرش را میکنی ترس به جانت میافتد. درشهر غربت باشی و نزدیک ترین فرد خانوادهات در شهری در صد کیلومتری تو باشد. تا کسی بخواهد به فریادت برسد نوشدارو پس از مرگ سهراب است. البته ما دیگر کنار آمدهایم با این اوضاع. حداقل سالی دوبار تبلیغ .توکلمان به خداست و غم را به دل راه نمیدهیم. در یکی از همین شبهایی که در خلوت خانه و خلوت دلم در کنار بچههایم دراز کشیده بودم صدایی از بالکن شنیدم. گویی کسی به شیشه در بالکن میزد و میخواست در را باز کنم. قلبم به طپش افتاد. بچهها خوابیده بودند. پسرم آنقدر اذیت کرده بود که بالاخره از شدت خستگی انگار بیهوش شده بود. در گیج و منگی خواب ترس برم داشت. خدایا چه کسی در بالکن است؟ چطور وارد بالکن شده است؟ منزل ما در طبقه دوم یک آپارتمان در پردیسان قم است. درست است که سقف پارکینگها کوتاه است ولی دیگر ورود به بالکن طبقه دوم به همین راحتی نیست. دلم هزار راه رفت. جرأت برخواستن نداشتم. گوشی موبایل کنار بالشم بود. دست بردم برش دارم. اما آخر چه کنم. بردارم به که زنگ بزنم. ساعت یک شب چه کسی را از خواب بیدار کنم که به فریادم برسد. به همسرم زنگ بزنم که کاری ازدستش برنمیآید. در روستایی دور افتاده دهها کیلومتر با ما فاصله دارد، به همسایه زنگ بزنم که نیمه شب زابه راهشان میکنم. به پلیس زنگ بزنم تا بیاید دل من به حلقم رسیده. نا خودآگاه شروع کردم به خواندن آیةالکرسی. تند تند میخواندم و به بچهها فوت میکردم. بالکن مشرف به اتاق خواب بچهها بود و ما در پذیرایی کنار اپن آشپزخانه خوابیده بودیم. با احتیاط ازجا برخواستم. بچهها را در همان حالت خواب با تشکشان به سمت در ورودی ساختمان کشیدم. لای در را باز کردم. چادرم را از روی چوبرختی دم در برداشتم و سر کردم. زیر چانه ام یک گره محکم زدم و به آشپزخانه رفتم. نمیدانستم چه بردارم. نه اهل زدو خورد بودم نه اهل دعوا. اما حالا مثل ماده شیری که فرزندانش در خطرند احساس نا امنی میکردم. بزرگترین کارد آشپزخانه را برداشتم و به سمت پنجره پذیرایی رفتم. از پنجره پذیرایی میتوانستم کمی بالکن را ببینم. اما هر چه تلاش کردم چیزی ندیدم. همچنان صدای کوبیدن شیشه میآمد. دستانم یخ کرده بود. طبق عادتم مدام زیر لب صلوات میفرستادم. لحظهای به سمت اتاق میرفتم دوباره پشیمان میشدم و برمیگشتم. درنهایت به طرف اتاق رفتم وبا ترس و لرز در رابستم. سریع کلید را چرخاندم و در را قفل کردم. در خانه را کامل باز کردم و پنجره پذیرایی را هم گشودم. با صدای رسا طوری که شخص داخل بالکن بشنود فریاد زدم: کی تو بالکنه. دارم به پلیس زنگ میزنم. تو کی هستی؟ به جای صدای طرف صدای قلبم را میشنیدم که داشت از حلقم بیرون میآمد. دوباره فریاد زدم تو کی هستی؟تمام تلاشم این بود که صدایم محکم ورسا باشد و هیچ ترس و لرزشی درآن نباشد. اما باز هم جوابی نیامد. احساس کردم کسی ضربهای به در ورودی زد. برگشتم وخانم همسایه را دیدم. با خوف و رجا به سمتش دویدم. پشت سرش هم همسرش ایستاده بود. سریع سلام علیکی کردیم و خانم همسایه آرام و نگران گفت: چی شده؟این چه وضعیه؟چرابچهها رو اینجا خوابوندی؟ اشکهایم که ناخودآگاه سرازیر شده بود را پاک کردم و گفتم:نمیدونم کی تو بالکنه. صدا میاد. آقای همسایه که تا کنون ساکت ولی نگران بود جلو آمد و گفت:خوب چرا منو صدا نکردید؟قدمی به داخل گذاشت و منتظر اجازه من نشد. به سمت پنجره پذیرایی رفت و در حالیکه اطراف را واررسی میکرد به سمت اتاق بچهها رفت. خواست در را باز کند که دید قفل است. تا او چیزی بگوید من کلید را که دردستم نگهداشته بودم به سمتش گرفتم و گفتم: من قفلش کردم.
با احتیاط داخل اتاق شد. من وخانم همسایه همچنان کناری ایستاده بودیم. بچهها هم درخواب ناز بودند. غافل از هیاهوی اطراف. خانم همسایه که شد
یداً حواسش به من بود دستان مرا در دست گرفت. آرام با یکدیگر به طرف اتاق رفتیم . آقای همسایه در کنار در بالکن ایستاده بود و از پشت پرده بالکن را برانداز میکرد. نیم نگاهی به من کرد و آرام گفت: اینجا هیچکی نیست! در همین حین دوباره صدا آمد. من و خانم همسایه ناخودآگاه عقب پریدیم. آقای همسایه خیلی عادی پرده را کنار کشید ودر را باز کرد. گربه ی سفیدی به سرعت برق به داخل دوید و درمیان وحشت ما به پذیرایی فرار کرد و بعداز کمی اینطرف و آنطرف زدن از روی بچهها دوید و از در بیرون رفت. پاهایم سست شد و به زمین افتادم. خانم همسایه نمیدانست بخندد یا به من کمک کند.
این گربهی نگون بخت بار دوم بود که از درخت کنار آپارتمان بالا رفته بود و در بالکنی اسیر شده بود. یکماه پیش به بالکن روبرویی افتاده بود و اینبار نوبت من بینوا بود که از ترس قالب تهی کنم.
همسرم به محض اینکه برگشت بالکن را بانرده حفاظ زد.
والله خیرالحافظین.
به قلم#ز.ساده
آلاء
عطش و غربت
ساعت ده صبح بود که به قصد زیارت حرم حضرت معصومه(ع) از خانه بیرون زدیم. سه چهارروز بود که برای کمک ومراقبت از خواهر و خواهرزاده تازه متولد شدهام به قم رفته بودیم. بچهها را هم باخود برده بودم. تابستان بود و تعطیلی و بیکاری بچهها. بعد از دوسه روز پرستاری و نگهداری از زائو و فرزندش، یک نصف روز ازشان مرخصی گرفتیم تا به زیارت برویم و کمی برای بچهها از دور حرم خرید کنیم. تا به حرم رسیدیم ساعت یازده شد. یک ساعتی هم به زیارت و نماز و دعا پرداختیم. حدود ساعت دوازده از حرم بیرون آمدیم و قدمزنان به مغازههای اطراف حرم رسیدیم. بچهها با ذوق و شوق شروع کردند به انتخاب و خرید. چند قوطی سوهان و عطر و تسبیح و جاسوئیچی و …
نزدیک اذان ظهر بود و دلم نمیخواست نماز اول وقت حرم را ازدست بدهم. محمد متین پسر بزرگم یک جفت کفش انتخاب کرده بود و منتظر بودیم تا شماره پایش را فروشنده پیدا کند. دلم شور میزد. هوا گرم بود و عطش ظهر مرداد ماه بر همه جا مستولی. شیشه آبی که با خود آورده بودیم تمام شده بود و حسین پسر کوچکترم مدام میگفت: مامان تشنمه. گفتم : صبر کن کفش محمدمتین رو بخریم بعد تو راه حرم برات آب میخرم. تا کارت را به فروشنده بدهم جانم را به لب رساند بسکه گفت آب آب. با حرف فروشنده درجا خشکم زد.
خانم موجودی ندارید!
مگر امکان داشت. شب قبل همسرم دویست تومن به حسابم ریخته بود. ازقبل هم حدود صد تومن داشتم. سرجمع خرید امروز هم به پنجاه تومن نمیرسید. پس چطور موجودی من تمام شده بود. پول کفش را با پولهای ته کیفم و لطف فروشنده پرداخت کردم. فروشنده که دید خیلی ناراحت بودم پنج تومن تخفیف داد و من کل پولم را دادم و ازمغازه بیرون آمدیم. دلشوره ام بیشتر شد. صدای صوت قران از بلندگوها میآمد و من درحال بررسی کاغذهای مختلف رسید بودم. یکی پنج تومن ، یکی بیست تومن، یکی ده تومن. ولی هیچکدام اشتباه نشده بود ومن هیچ موجودی نداشتم. حسین هم مدام میگفت من تشنمه،خیلی گرمه، چرا برنمیگردیم. حالا دیگر صدای اذان فضا را پر کرده بود. نمیدانستم چه کنم. حتی پول بلیط اتوبوس برای رفتن به پردیسان راهم نداشتم. حسین تشنه بود و گرما کلافه کننده. تا حرم حدود بیست دقیقه پیاده روی بود و بچهها خسته و من درمانده. گریهام گرفت. احساس غربت کردم. انعکاس تابش نور خورشید بر آسفالت خیابان گرما را دوچندان میکرد. حسین گونههایش گل انداخته بود و میگفت من دیگه نمیتونم راه برم. گرممه. هرجا را نگاه کردم یک آبخوری ندیدم. حتی به اندازه یک شیشه آب معدنی پول نداشتم. هرچه به همسرم زنگ زدم که به حسابم پول واریز کند موفق نمیشدم. سر ظهر بود و حتما برای نماز رفته بود. ناگهان مغزم آزاد شد. از همه بندها و گرفتاریها. چشمم به یک مسجد نزدیک بازار افتاد. به بچه ها گفتم :همینجا نمازمون رو میخونیم. تا برگردیم حرم نماز تموم میشه. بچهها که انگار از دیدن مسجد از من خوشحالتر شده بودند جان تازه گرفتند و تا مسجد دویدند. خدا را شکر به جماعت رسیدیم. بعداز نماز بچهها دوباره به آبخوری مسجد رفتند تا خود را برای یک پیاده روی تا حرم سیراب کنند. تلفنم زنگ خورد. همسرم بود. ظاهرا پیامم را دریافت کرده بود و برایم پول ریخته بود. به محض شنیدن صدایش گریهام گرفت. چقدر غربت و تنهایی سخت است. آنهم با کودکانی که تنها پناهشان تو باشی. وتو دستت خالی و پشتت بیپناه.
#ز.ساده .آلاء
آخرین نظرات