زی طلبگی. خاطرات همسر یک طلبه
هر سال اول محرم، اول تنهایی ما خانوادههای طلبه است. گاهی ده روز ، گاهی بیست روز وحتی گاهی یکماه. آنسال هم که همسرم طبق معمول هرسال برای تبلیغ مأمور شد فرزند دومم تازه بدنیا آمده بود وهنوز یکماهش نشده بود. من حال مساعدی نداشتم و بچه هم هنوز ضعیف بود و هردو نیاز به مراقبت بیشتری داشتیم. ایام نقاهتم که تمام شد کمی روبه راه شدم و همسرم مصمم شد برای رفتن. دلم میخواست نگذارم برود ولی نمیتوانستم. آنقدر اشتیاق دراو میدیدم که زبانم بسته میشد. او رفت و من ماندم و یک دختر هشت ساله و یک نوزاد بیست روزه و غربت و پردیسان و تنهایی. قرار بود بیست روز تنها باشم. پس باید محکم میبودم و اجازه نمیدادم که بچههایم نگران شوند. نمیتوانم از لحظههای سخت تنهاییم بگویم؛ ولی همینقدر میگویم که خیلی سخت بود. رسیدگی به کارهای مدرسه دخترم، انجام کارهای خانه، رسیدگی به نوزادی که هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بتوانم به راحتی بغلش کنم. خرید خانه و …..از همه بدتر تنهاییهای شبانهاش بود که وقتی فکرش را میکنی ترس به جانت میافتد. درشهر غربت باشی و نزدیک ترین فرد خانوادهات در شهری در صد کیلومتری تو باشد. تا کسی بخواهد به فریادت برسد نوشدارو پس از مرگ سهراب است. البته ما دیگر کنار آمدهایم با این اوضاع. حداقل سالی دوبار تبلیغ .توکلمان به خداست و غم را به دل راه نمیدهیم. در یکی از همین شبهایی که در خلوت خانه و خلوت دلم در کنار بچههایم دراز کشیده بودم صدایی از بالکن شنیدم. گویی کسی به شیشه در بالکن میزد و میخواست در را باز کنم. قلبم به طپش افتاد. بچهها خوابیده بودند. پسرم آنقدر اذیت کرده بود که بالاخره از شدت خستگی انگار بیهوش شده بود. در گیج و منگی خواب ترس برم داشت. خدایا چه کسی در بالکن است؟ چطور وارد بالکن شده است؟ منزل ما در طبقه دوم یک آپارتمان در پردیسان قم است. درست است که سقف پارکینگها کوتاه است ولی دیگر ورود به بالکن طبقه دوم به همین راحتی نیست. دلم هزار راه رفت. جرأت برخواستن نداشتم. گوشی موبایل کنار بالشم بود. دست بردم برش دارم. اما آخر چه کنم. بردارم به که زنگ بزنم. ساعت یک شب چه کسی را از خواب بیدار کنم که به فریادم برسد. به همسرم زنگ بزنم که کاری ازدستش برنمیآید. در روستایی دور افتاده دهها کیلومتر با ما فاصله دارد، به همسایه زنگ بزنم که نیمه شب زابه راهشان میکنم. به پلیس زنگ بزنم تا بیاید دل من به حلقم رسیده. نا خودآگاه شروع کردم به خواندن آیةالکرسی. تند تند میخواندم و به بچهها فوت میکردم. بالکن مشرف به اتاق خواب بچهها بود و ما در پذیرایی کنار اپن آشپزخانه خوابیده بودیم. با احتیاط ازجا برخواستم. بچهها را در همان حالت خواب با تشکشان به سمت در ورودی ساختمان کشیدم. لای در را باز کردم. چادرم را از روی چوبرختی دم در برداشتم و سر کردم. زیر چانه ام یک گره محکم زدم و به آشپزخانه رفتم. نمیدانستم چه بردارم. نه اهل زدو خورد بودم نه اهل دعوا. اما حالا مثل ماده شیری که فرزندانش در خطرند احساس نا امنی میکردم. بزرگترین کارد آشپزخانه را برداشتم و به سمت پنجره پذیرایی رفتم. از پنجره پذیرایی میتوانستم کمی بالکن را ببینم. اما هر چه تلاش کردم چیزی ندیدم. همچنان صدای کوبیدن شیشه میآمد. دستانم یخ کرده بود. طبق عادتم مدام زیر لب صلوات میفرستادم. لحظهای به سمت اتاق میرفتم دوباره پشیمان میشدم و برمیگشتم. درنهایت به طرف اتاق رفتم وبا ترس و لرز در رابستم. سریع کلید را چرخاندم و در را قفل کردم. در خانه را کامل باز کردم و پنجره پذیرایی را هم گشودم. با صدای رسا طوری که شخص داخل بالکن بشنود فریاد زدم: کی تو بالکنه. دارم به پلیس زنگ میزنم. تو کی هستی؟ به جای صدای طرف صدای قلبم را میشنیدم که داشت از حلقم بیرون میآمد. دوباره فریاد زدم تو کی هستی؟تمام تلاشم این بود که صدایم محکم ورسا باشد و هیچ ترس و لرزشی درآن نباشد. اما باز هم جوابی نیامد. احساس کردم کسی ضربهای به در ورودی زد. برگشتم وخانم همسایه را دیدم. با خوف و رجا به سمتش دویدم. پشت سرش هم همسرش ایستاده بود. سریع سلام علیکی کردیم و خانم همسایه آرام و نگران گفت: چی شده؟این چه وضعیه؟چرابچهها رو اینجا خوابوندی؟ اشکهایم که ناخودآگاه سرازیر شده بود را پاک کردم و گفتم:نمیدونم کی تو بالکنه. صدا میاد. آقای همسایه که تا کنون ساکت ولی نگران بود جلو آمد و گفت:خوب چرا منو صدا نکردید؟قدمی به داخل گذاشت و منتظر اجازه من نشد. به سمت پنجره پذیرایی رفت و در حالیکه اطراف را واررسی میکرد به سمت اتاق بچهها رفت. خواست در را باز کند که دید قفل است. تا او چیزی بگوید من کلید را که دردستم نگهداشته بودم به سمتش گرفتم و گفتم: من قفلش کردم.
با احتیاط داخل اتاق شد. من وخانم همسایه همچنان کناری ایستاده بودیم. بچهها هم درخواب ناز بودند. غافل از هیاهوی اطراف. خانم همسایه که شد
یداً حواسش به من بود دستان مرا در دست گرفت. آرام با یکدیگر به طرف اتاق رفتیم . آقای همسایه در کنار در بالکن ایستاده بود و از پشت پرده بالکن را برانداز میکرد. نیم نگاهی به من کرد و آرام گفت: اینجا هیچکی نیست! در همین حین دوباره صدا آمد. من و خانم همسایه ناخودآگاه عقب پریدیم. آقای همسایه خیلی عادی پرده را کنار کشید ودر را باز کرد. گربه ی سفیدی به سرعت برق به داخل دوید و درمیان وحشت ما به پذیرایی فرار کرد و بعداز کمی اینطرف و آنطرف زدن از روی بچهها دوید و از در بیرون رفت. پاهایم سست شد و به زمین افتادم. خانم همسایه نمیدانست بخندد یا به من کمک کند.
این گربهی نگون بخت بار دوم بود که از درخت کنار آپارتمان بالا رفته بود و در بالکنی اسیر شده بود. یکماه پیش به بالکن روبرویی افتاده بود و اینبار نوبت من بینوا بود که از ترس قالب تهی کنم.
همسرم به محض اینکه برگشت بالکن را بانرده حفاظ زد.
والله خیرالحافظین.
به قلم#ز.ساده
آلاء
آخرین نظرات