….خیمه زهرا(س)
میشنیدم صداها را از اینسو آنسو.
انذار و تبشیر و حدیث و روایت و….
سرم دوران داشت.
روزهایم در دلهره و ناآرامی سپری میشد.
دلم ساحلی میخواست.
ساحلی که درکنارم گیرد.
امواجش را به سویم روانه سازد و مرا مملو کند.مملو از دانایی.مملو از اعتماد.مملو از حس خوب بودن٬دراین ناکجاآباد دنیا.
آنجا که همه دراین خیالند که هستند ولی جز اندکی وجود ندارند.یکی صداهایم را شنید.
نالههایم را و التماسهایم را.
سالها بود که صدایم زمین را پر کرده بود٬ اما صدایم را کسی نمیشنید.آخر صدایم ازین دنیا نبود نه جنسش ونه وزنش .نمیدانستم.ولی آنکه مرا زیر نظر داشت٬ میدانست.همیشه میداند.
فرشتههایش را فرستاد.به نزدیکی زمین.
آنجا که صدای من به سوی آسمانها پر کشیده بود.
صدایم را بربال فرشتگان نشاند و آنها را به درگاهش فراخواند.دلم درتب وتاب بود.میدانستم اتفاقی درجریان است.نا آرامیم به سکوت رسیده بود.منتظر وقوعی بودم.
وقوعی خجسته وخوشفرجام.وآن وقوع برایم حادث شد.
آنروز که درهای حوزه به رویم گشوده شد. آنروز که بر درب شیشهای حوزه دیدم عبارت«باوضو وارد شوید.اینجا خیمهی زهراست».
آخرین نظرات